عسلعسل، تا این لحظه: 14 سال و 2 روز سن داره

بهترين هديه خدا به مامان و بابا

روز دهم

سلام امروز دهیمن روز تولدمه . ما يه مراسمي داريم كه روز دهم تولد كودك مراسم اسم گذاري براي بچه مي گيرند تقريباً كمي ساده تر از يه مراسم عروسي برگزار مي گردد ولي از اون مراسماي به ياد ماندني است كه ...  امروز طي مراسمي خاص كه از ساعت 16:00 تا تقريباً 21:00 شب طول كشيد مامان بزرگم بعد از بردن من تو حموم غسل دادن من و غشل كردن خودش با وضو و ... و بعد از گفتن اذان تو گوش سمت راست من و اقامه تو گوش پچ من و ... نام مرا به نام مبينا در گوشم صدا زد و از امروز نام من شد « مبينا مختاري » . ...
31 ارديبهشت 1389

سومين روز زندگي

    با سلام امروز روز سوم زندگيمه ، امروز صبح زود همه رو از ساعت 5 صبح بيدار كردم ، آخه قرار بود براي معاينه ريم پيش خانم دكتر مهربونم ، همون كه بعد از به دنيا اومدنم اومد و معاينم كرد و سلامتي و ... منو تأييد كرد ! خلاصه هر كاري كردند من نخوابيدم چون هم دلهره داشتم كه برم دكتر چيزي بهم بگه و هم اينكه دلم براي خانم دكتر تنگ شده بود بالاخره همه بيدار شدن اول از همه به من شير دادن بعد دوباره منو پيچوندن تو پتو و بسته بنديم كردن و گذاشتنم تو يه زنبيل ( كرير ) و بعد مادربزرگم و مامانم و بابم سوار ماشين شديم و رفتيم پيش دكتر . ديگه كم كم داشت حوصله ام سر مي رفت چون بيشتر از يك ساعت بود كه تو نوبت نشسته بوديم و اون يكي بچه ...
30 ارديبهشت 1389

اولين مطلب

به نام خدا من ، مبينا مختاري عسل بابا و مامانم ، دختر يكي دونه‌ي آخرين پسر و دختر خانواده مختاري و اميني ام و دقيقاً 30 سال و 30 روز و 30 دقيقه از بابام و 29 سال و 6 ماه و بيست و هفت روز ( ساعتشم نمي دونيم )از مامانم كوچيكترم. من تو يه روز خوب خدا تو بيمارستان خصوصي نور نجات توسط خانم دكتر خوب و مهربون خانم دكتر رقيه بامداد اولين كتك عمرم رو خوردم ، آيييييي چه دردي هم داشت ، خيلي گريه كردم ولي خوب نفس راحتي كشيدم اومدم تو اين دنيا . يكي از شگفتيهاي من اين بود كه از همون لحظه اول چشماي خوشكلم باز بود و حدود بيست سانتي متري خودمو مي‌ديدم ! ( بابام ميگه ) آخه ميدونين چون بابا و مامانم از همون اول اول خودشون كاراهاي خودشونو انجا...
28 ارديبهشت 1389