عسلعسل، تا این لحظه: 14 سال و 2 روز سن داره

بهترين هديه خدا به مامان و بابا

اولين مطلب

1389/2/28 12:35
445 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدا

من ، مبينا مختاري عسل بابا و مامانم ، دختر يكي دونه‌ي آخرين پسر و دختر خانواده مختاري و اميني ام و دقيقاً 30 سال و 30 روز و 30 دقيقه از بابام و 29 سال و 6 ماه و بيست و هفت روز ( ساعتشم نمي دونيم )از مامانم كوچيكترم.

من تو يه روز خوب خدا تو بيمارستان خصوصي نور نجات توسط خانم دكتر خوب و مهربون خانم دكتر رقيه بامداد اولين كتك عمرم رو خوردم ، آيييييي چه دردي هم داشت ، خيلي گريه كردم ولي خوب نفس راحتي كشيدم اومدم تو اين دنيا .مژه

يكي از شگفتيهاي من اين بود كه از همون لحظه اول چشماي خوشكلم باز بود و حدود بيست سانتي متري خودمو مي‌ديدم ! ( بابام ميگه ) آخه ميدونين چون بابا و مامانم از همون اول اول خودشون كاراهاي خودشونو انجام دادن و هيشكي نبوده كه كمكشون كنه تو اين كار هم خودشون تصميم گرفتن كه فقط و فقط خودشون زمان به دنيا اومدن منو بدونن و خودشون دوتا كاراي بيمارستان و ... انجام بدن و وقتي كه اومدن خونه به مردم اطلاع بدن كه چه اتفاقي افتاده  !!! نیشخند

 روز اول خيلي جالب بود منو پيچونده بودن تو يه پتو بعد يه پتوي خيلي ناز هم كشيده بودن روم نكنه كه من سرما بخورم ! نیشخند

يكم كه گذشت كم كم گرسنه‌ام شده بود ولي كسي به دادم نمي رسيد به خاطر هيمن هم زدم زير گريه همون وقت بود كه بابام دستپاچه شد و سريع به يه پرستار گفت كه بياين بابا اين بچه از گرسنگي داره ميميره ، خدا به دادش برسه يه پرستار خوش اخلاق و مهربون ( خانم ايماني ) اومد و منو برد گذاشت تو بغل مامانم ، اين اولين بار كه مامانمو مي ديدم ، مامانم درد داشت ولي وقتي منو ديد همه چي از يادش رفت سه ، چهار بار منو بوسيد بعد به كمك خانم ايماني يه چيزي بردن تو دهنم و منم فوراً بهش ميك زدم ديدم يه چيز خوشمزه اومد تو دهنم آخ جون آخ جون غذا ؛ ولي چون هنوز قوي نبودم وسط هاي غذا خوردن خوابم مي‌برد كه با تكونهاي خانم پرستار از خواب مي پريدم و دوباره مي خوردم .

خلاصه يه مقداري كه شير خوردم خوابيدم و بعد از چند بار شير خوردن يه هو بيدار شدم ولي هيچ جا رو نديدم ، همه جا تاريك بود به خاطر همين هم ترسيدم زدم زير گريه ، كه يهو بابام اومد و چراغ رو روشن كرد ديدم كه پيش بابا و مامانمم ، اين اولين شب زندگيم بود ! كمي مي‌ترسيدم مخصوصاً اينكه از اونا كمي دور بودم و تو يه تخت كوچولوي ديگه وسط بابا و مامانم خوابيده بودم ، هي گريه مي كردم كه من مي خوام بيام پيش مامانم بخوابم     niniweblog.com

.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)