عسلعسل، تا این لحظه: 14 سال و 2 روز سن داره

بهترين هديه خدا به مامان و بابا

اولين بيماري مبينا

1389/10/1 10:15
264 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستان

ديدين چي شد ، اونقدر ديشب پر خوري كردم ، شلوغ بازي در آوردم تا اينكه بالاخره مريض شدم !!!!

البته عيبي نداره چون بابا مامانم خيلي لوس شده بودن و فكر مي كردن كه بچه بزرگ كردن به اين راحتي هاست . نه خير شب بيدار موندن ها داره اذيتها داره كه نگو

و اما ... ابله

آقا چشمتون روز بد نبينه ، فرداي شب يلدا كه خيلي بهمون خوش گذشت ، بعد از ظهر روز اول ديماه نزديكياي عصر بود كه ديدم حالم به هم مي خوره ، كمي بي حال بودما ولي نمي دونستم چه خبره كه ساعت 20:00 (8 شب ) با عرض معذرت به اندازه يه پاتيل استفراغ كردم ، يه ربع بعد دوباره و با فشار زياد كه تقريباً به نيم متر مي رسيد خلاصه تا ساعت 11:00 شب كن پنج بار حالم به هم خورد ديگه داشتم از حال مي رفتم ، ولي با عصاره هايي كه مامانم از عزيزجون ( مادر بزرگم ) گرفته بود من كمي حالم خوب شد و خوابيدم .

تقريباً ساعت 1:00 بامداد بود كه براي شير خوردن بيدار شدم و تا كمي شير خوردم هرچي از نصفه شب خورده بودم  دادم بيرون كه ديگه بابا مامان طاقت نياوردن و منو بردن به كلينيك تخصصي كودكان فارابي كه نزديكياي خونمون بود .

اونجا كه رسيديم ديديم كه چه خبره حداقل ده نفر قبل از ما با وضعيتهاي ناجور تر از  من تو نوبتن خلاصه از اونجايي كه اين جور محيطها خيلي آلوده هستن مامانم منو برد تو ماشين و باباجون موند تو نوبت خلاصه نوبت ما رسيد و رفتيم خانوم دكتر مهربون معاينه كرد و دوتا آمپول و يه سرم برام نوشت و اومديم  تو نوبت تزريقات ، خلاصه تا نوبت ما رسيد آمپولامو زدن كه مامانم طاقت گرفتن منو نداشت داد بغل بابام و خودش از دور نگا ميكرد و بيشتر از من گريه مي كرد . خلاصه بعد از آمپولها نوبت سِرُم رسيد و اونم تزريق كردن و گفتن چون خيلي طول مي كيشه بچه رو ببرين خونه !

خلاصه نزديكاي ساعت 4 صبح بود كه رسيديم خونه و اين شكلي منو خوابوندن تا صبح فردا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان زینب
14 تیر 90 10:58
سلام گلم ماشاالله چه نازخوابیدی خدا براپدرومادرت نگهت داره سری هم به ما بزنید