عسلعسل، تا این لحظه: 14 سال و 2 روز سن داره

بهترين هديه خدا به مامان و بابا

واي واي واي

1390/4/2 15:57
580 بازدید
اشتراک گذاری

امروز بابايي بعد از 4 روز مأموريت ساعت 19:30 به خونه رسيد ، ولي چه رسيدني كه با سر و وضع آشفته و رنگ پريده و ... خلاصه با يه بيماري ويروسي خيلي بد كه به قول خودش جنازه‌ش رو به زور به خونه رسونده بود ، من كه چند روز بود بابايي رو نديده بودم و چون هم كوچولو بودم و هم دلم كوووچووولووو بود خيلي دلم برا بابايي تنگ شده بود نمي تونستم خودم رو كنترل كنم و مدام از سرو كول بابايي بالا مي رفتم و به نظر خودم باهاش بازي مي كردم ولي مي ديدم كه داره اذيت ميشه ديگه كمتر اديتش كردم و رفتم و آروم نشستم تو بغلش ، خلاصه تا ساعت 21:00 چند بار بابايي با مشكل مواجه شد و بعد از اون ديگه ماماني طاقت نياورد و باهم بابايي رو به دكتر برديم و اونجا بعد از اينكه سه تا آمپول به بابايي زدند و چند نوع داروي ديگه بهش دادند برگشتيم خونه ، بابايي كه تو خونه بر اثر داروها داشت خوابش مي برد رفت و تو اتاق خواب رو تخت دراز كشيد و چون خيلي نگران حالش بودم من هم رفتم و كنار رو تخت كمي بازي كردم تا اينكه بابايي خوابش برد ، مي خواستم از اون طرف تخت بيام پايين و برم كه بابايي بيدار نشه كه اون اتفاقي كه نبايد مي افتااااااااااااااااااد ، افتاااااااااااااااااااد

از اونجايي كه چند روز پيش من خودم هم از اين بيماري هاي ويروسي ( اسهال و استفراغ ) گرفته بودم زياد پاهام قوت نداشتند و هي خود به خود خم مي شدند  و چون مي خواستم آروم از رو تخت بيام پايين پام گير كرد و پيشونيم خورد به لبه تخت و درد عجيبي تو پيشونيم حس كردم آيييييييي

حالا گريه نكن كي بكن ، بابايي بيچاره كه از عمق خواب بيدار شده بود گيج و منگ بود چون من از يه طرف گريه مي كردم و ماماني كه خيلي ترسيده بود از اون طرف جيغ مي كشيد و از زخم من هم خون مي اومد رو چشمم وااااااااااااااااااي كه چه واويلايي بود

خلاصه بابايي كه ديد اوضاع خرابه سريع خودش رو كنترل كرد و منو برداشت و برد اول زخم منو كمي ضد عفوني كرد كه ببينه عمق فاجعه چقدره كه بعد از ديدن عمق اون از فرط بيماري كه رنگش پريده بود و از ديدن زخم من كاملاً رنگش مثل گچ سفيد شد .

خلاصه منو برداشتن ساعت 12:00 شب به طرف بيمارستان فوق تخصصي چشم ، از شانس ما راهها اونقدر ترافيك داشتند كه راه ده دقيقه اي خونه تا بيمارستان رو در عرض بيشتر از نيم ساعت طول كشيد تا برسيم . همين كه رسيديم به بيمارستان منو بردند تو اورژانس و توسط يه متخصص چشم مورد معاينه قرار گرفتم كه چون بابايي رو فرستاده بودند براي تشكيل پرونده و مامان هم دل نگه داشتن منو نداشت ، ناچاراً توسط يه پرستار بي رحم كه خيلي منو اذيت كرد نگه‌ام داشتند و دكتر چشمم رو معاينه كرد و بعد از اون گفت خدارو شكر  چشمم  آسيبي نديده ولي چون زخم خيلي عميقه حتماً بايد بخيه زده بشه !!!!!

خلاصه دوباره بابايي رو با اون حال زارش فرستادن براي تكميل پرونده و باقي قضايا و بعد از اون بابايي و ماماني فقط از دكترا و پرستارا مي پرسيدند كه شما رو به خدا اگه راهي به جز بخيه زدن هست ، هرچقدر هم هزينه داشته باشه به ما بگين تا بخيه نخوره و جاي زخم نمونه و تموم دكترا و پرستارا يه جواب ميدادند كه آقا / خانوم زخم دخترتون خيلي عميقه و حتماً بايد بخيه بخوره والا هم چشم و زخم باهم عفونت مي كنن و خداي ناكرده مشكلات بزرگتري رو پيش مي آرند ، خلاصه ساعت 1:30 بامداد بود كه توسط يه داروي خواب آور منو به خواب عميق فرستادند و منو بردن اتاق عمل ، به همراه بابايي و يه پرستار و خانم دكتر ؛ بعد از حدود يك ساعت كه 4 تا بخيه با نخ قابل جذب از درون زخم و 8 تا بخيه از روي پوست روي زخمم كاركردند ساعت 3:00 صبح بود كه از بيمارستان اومديم خونه ، با يه يادگاري زخم ناجور روي ابرو !!!

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

nasrin
10 مرداد 90 8:34
الهيييييييييي من فدات بشم.بعد جوري اوخ شدي وايقربونت برم خيلي اذيت شدي نه؟!..از خوشگلي چشم خوردي.گل مامانيييييييييييييييييي خانم مبينا براش اسپند دود كن.