توللللللللللد مامانييييييييييييييي
سلام به همه دوستان خوبم
امروز از اون روزهاست ، تولد ماماني . و جالبترين قسمتش اينه كه ماماني اصلاً يادش نيست كه امروز چه روزيه !
با توجه به اينكه تو ماه رمضان هستيم و اداره بابايي كمي زودتر از هميشه تعطيل ميشه و بابايي معمولاً چون فرصت زيادي داره كه براي اضافه كاري بمونه در نتيجه تا ساعت 17:00 معمولاً منتظر بابايي نمي شيم و تازه بعد از اونه كه وقتي ما از خواب بيدار شديم يادمون ميافته كه بابايي بيچاره نيست !
خلاصه ساعت دور و بره 19:00 شد اما از بابايي خبري نشد و ماماني كه از دست من و نق زدنهاي من خسته شده بود و از طرفي قرار بود كه امروز بابايي ما رو براي خريد ببره بيرون ( البته صرفاً جهت پرت كردن حواس ماماني ) خلاصه ماماني ساعت 19:30 بود كه ديگه با عصبانيت تمام گوشي تلفن رو برداشت و به بابايي تلفن كرد و بابايي قول داد تا ساعت 20:00 مياد خونه ، حالا بگذريم بعدش ماماني چيا گفت و چقدر از دست بابايي ناراحت شد !
ساعت 19:47 بود كه صداي زنگ در به صدا در اومد ، معمولاً چون تو ماه رمضوني همسايه تو اين زمانها براي همديگه مقداري نذري يا آش و ... ميارن ماماني فكر كرد كه يكي از همسايه هاست فوراً رفت پشت در و از چشمي نگار كرد ولي چيزي متوجه نشد فوراً چادرش رو سرش كرد و در رو باز كرد ولي با كمال تعجب فقط يه دسته گل خيلي زيبا رو پشت در ديد
وبعدش بابايي با رويي خندون اومد تو و تازه ماماني يادش اومد كه امروز چه روزيه ؟!!!!
خلاصه بابايي كه طبق معمول سنگ تموم گذاشته بود ، يه كيك خيلي خوشگل كوچولو و يك كادوي ديگه براي ماماني گرفته بود اومد و بعد از افطار نشستيم و بساط تولد رو براه انداختيم .