دوچرخهههههههههههههههههههه
سلام دوستان
چند روز بود كه خيلي از دوچرخه پسر همسايه كه هر روز مي اومد و تو سالن دوچرخه سواري مي كرد خوشم اومده بود و گه گاه گير ميدادم كه منو سوار دوچرخه كنند ، اين پسره هم از اون پسراي حسود بود و اصلاً هر قت صداي منو تو سالن ميشنيد فوراً از ترس اينكه به دوچرخه اش دست نزنم مي اومد تو سالن و من هم نمي تونستم با دوچرخهاش بازي كنم ، امروز ديگه جونم به لبم رسيده بود از بيرون كه با ماماني رفته بوديم خريد برگشتيم من ديدم كه دوچرخه تو سالن و هيچ كس اونجا نيست من هم فوراً رفتم طرف دوچرخه و از مامانم خواستم كه منو سوار دوچرخه كنه ولي مامانم قبول نكرد و من و با چشم گريون برد خونه و گفت كه نبايد به مال مردم دست بزني و اون مال ما نيست و از اين حرفا .
عصر كه بابايي اومد خونه من خودمو انداختم تو بغلش و هي اشاره كردم كه در رو باز كنه و بعد از اينكه بابايي در رو باز كرد به طرف دوچرخه رفتم و اشاره كردم و گريه كردم كه من دوچرخه مي خوام . بابايي و ماماني كه خيلي از حركت من هم خوششون اومد كه چطور يه بچه خواسته ش رو بيان مي كنه و هم اينكه دلشون بهم سوخت فوراً شال و كلاه كردن كه بريم براي خريد دوچرخه ، من بازم هيمنكه دوچرخه رو ديدم دوباره شروع كردم به داد و فرياد ، خلاصه رسيديم به ميدان بهادري مركز خريد و فروش دوچرخه و موتور سيكلت تبريز ، اونجا ديگه عالمي بود برا خودش ، همه جور دوچرخه با رنگهاي جور و واجور