عسلعسل، تا این لحظه: 14 سال و 2 روز سن داره

بهترين هديه خدا به مامان و بابا

تـــــــــــو لــــــــــــــد

ســــــــــــــــــــــلام امروز تولد منــههههههههههههههههههههههههههه از چند روز پيش شوي لباس آغاز شده و انواع و اقسام لباسهاي خوشگل و ناز تنم كردن و تا بيام حالشو ببرم از تنم در مي آوردن و يه جاي ديگه مي رفتيم و چندتا لباس ديگه انتخاب مي كرديم تازه يه چيز باحال اونقدر تو بغل بابا و مامان لباسهاي مختلف رو ديد زديم كه منم ياد گرفتم و تو هر مغازه‌ي لباس كه مي رفتيم من هم لباسا را دونه به دونه برمي داشتم و لاي اون يكي ها رو ديد مي زدم از صبح كه بيدار شديم تو خونه مون ول وله‌اي بر پا شده تازه تا نزديكياي ظهر كل خونه تر تميز شده و ... بعد از ظهر هم خاله مينو با دختراش اومدن خونه‌مون براي كمك كردن به تزيين خونه و آماده ...
28 ارديبهشت 1390

مسافرت به تكه اي از بهشت

ارديبهشت كه از بهترين ماههاي سال براي گشت و گذار تو اقليمهاي مختلف تو ايرانه تو يه مسافرت كوتاه رفتيم به طرف يكي از مناطق كم و رفت و آمد آذربايجان غربي به طرف شهرستان تكاب ( آخرين نقطه آذربايجان غربي ) تو راه نزديكياي شهر شاهين‌دژ يه منطقه خيلي زيبا جلب توجه مي كنه ما هم كه دنبال اين جور جاها بوديم با دست فغرمون خوب بابايي تا كنار ساحل آب رفتيم آخ چه كيفي كرديم همه مون اينم عكساش : من تازه از خواب بيدار شده بودم و تعادل نداشتم ولي كيف مي كردم از محيط خيلي خوبه   ...
20 ارديبهشت 1390

شيطوني رو از حد گذروندم

من امروز دقيقاً 11 ماهگي رو تموم كردم . واقعاً شيطون شدم ، اولاً كه راه افتادم يعني اگه به كمك ميز بلند شم مي تونم دور ميز بگردم ( سرپا ) و هر چي كه رو ميزه ره از بين ببرم و بعد از اون نوبت ميز بعدي ميشه مثل اين :         ...
28 فروردين 1390

پشت ميز نشيني مبينا

سلام دوستان اونقدر بزرگ شدم كه مي تونم پشت ميز ناهار خوري بشينم و همراه خانواده غذا بخورم ، اون اول اولا بابا و مامان كمي مي ترسيدن و صندلي رو اونقدر به ميز فشار ميدادن كه زياد نمي تونستم وول بخورم ولي بعدها كه هم تجربه من بيشتر شد و هم بهم اعتماد بيشتري پيدا كردن راحت تر ميشينم پشت ميز و گاهاي هم روي صندلي مي ايستم و با شلوغي هاي خاص خودم غذا مي خورم . تازه از همه بيشتر سيب زميني سرخ كرده كه كمي هم نرم باشه خوراكمه ديگه كه نگو و نپرس     ...
17 فروردين 1390

13 بدر

سلام دوستان سال نو مبارك امروز 13 بدره و ما به همراه تمام فاميل رفتيم يه جاي باصفا كه بهش ميگن باغ ، من نمي دونم چه خبره ولي هر چي هست خيلي خوبه ، مثل جشن تولد مي مونه !!!! خلاصه خيلي بهمون خوش گذشت ، ببينيد چه جاي باحاليه     ...
13 فروردين 1390

خريد يخچال براي مبينا

سلام دوستان ديگه كم كم كه مواد غذايي و غذا هام دارن بيشتر ميشن و بابا مامايي نمي خوان بوها و يا اثرات غذاها و يا وسايل ديگه‌اي كه تو يخچال خودشون ميذارن با غذاهاي من قاطي نشه رفتن برام يه يخچال اندازه خودم و به نازي خودم خريدن ، منم خيلي خوشحالم تو آوردنش دارم كمك مي كنم ، آي چقدر سنگينه . ...
26 بهمن 1389

شلوغي هاي مبينا

از وقتي كه مي تونم اين‌ور و اون‌ور برم ديگه خيلي شلوغ كاري آ مي‌كنم ، آخه من دوست دارم جاهاي ناشناخته خونه رو بشناسم از همه بيشتر از اونجاهايي كه ماماني يا بابايي ميگن اونجا نرو ، دست نزن و از اين حرفا . حالا وقتي كه بابا و ماماني تواين اتاق نيستن من فرصت پيدا كردم كه برم تو اين كمد تا بررسي كنم كه چه خبره . ديديد دارم به مامانم كمك مي كنم ! ...
2 بهمن 1389

دومين و سومين روز بيماري

صبح كه شد تقريباً تا ظهر حالم خوب بود ولي از بعد از ظهر دوباره حالم خراب شد دوباره تمام كاراي ديروز اما امروز بعد از ظهر تكرار شد و  دوباره آمپول زدن ولي سرم نزدن و پيستول آمپول رو هم از دستم در آوردن تا نيمه هاي شب يكي دوبار حالم خراب شد ولي ايندفعه ساعت 3:00 بامداد بود كه ديگه حالم رو به وخامت گذاشت و به همين دليل ساعت 3:30 به بيمارستان تخصصي و فوق تخصصي كودكان ( فرمان فرمايان قديم ) رفتيم ، اونجا تا ساعت 7:00 صبح تحت نظر در اورژانس بوديم ، جالبه كه اونجا نه حالم خراب شد ، نه گريه كردم ، نه استفراغ كردم و نه ... خلاصه ساعت 7:30 بود كه يه فوق تخصص كودكان اومد و منو معاينه كرد و برام چند قلم دارو نوشت و مرخص شده و به خونه اومديم . اما ح...
3 دی 1389