دوچرخهههههههههههههههههههه
سلام دوستان چند روز بود كه خيلي از دوچرخه پسر همسايه كه هر روز مي اومد و تو سالن دوچرخه سواري مي كرد خوشم اومده بود و گه گاه گير ميدادم كه منو سوار دوچرخه كنند ، اين پسره هم از اون پسراي حسود بود و اصلاً هر قت صداي منو تو سالن ميشنيد فوراً از ترس اينكه به دوچرخه اش دست نزنم مي اومد تو سالن و من هم نمي تونستم با دوچرخهاش بازي كنم ، امروز ديگه جونم به لبم رسيده بود از بيرون كه با ماماني رفته بوديم خريد برگشتيم من ديدم كه دوچرخه تو سالن و هيچ كس اونجا نيست من هم فوراً رفتم طرف دوچرخه و از مامانم خواستم كه منو سوار دوچرخه كنه ولي مامانم قبول نكرد و من و با چشم گريون برد خونه و گفت كه نبايد به مال مرد...
نویسنده :
بابايي - ماماني - بعدها هم خودم
14:27