عسلعسل، تا این لحظه: 14 سال و 2 روز سن داره

بهترين هديه خدا به مامان و بابا

روز دوم

1390/2/29 16:07
194 بازدید
اشتراک گذاری

امروز كم كم  كه هوا روشن شد و همه جا رو ديدم ، كمي آروم گرفتم و بعد از چند ساعت ديدم كه در اتاق به صدا در اومد و آوردن و برگه هاي حسابداري رو دادن دست بابام كه بره و هزينه‌ها رو حساب كنه و من موندم و مامانم .

مامانم به همراه خانم ايماني كه اومده بود و آموزش مي داد كه چه جوري منو بيرون ببرن و چه جوري نگهم دارن و .. تو اين يكي دو ساعت كه بابام نبود تمام پرستاراي بخش هاي مختلف به هبهانه هاي جور واجور اومدن تو اتاق كه منو ببينن ، آخه من كه هنوز خودمو نديدم ولي از گفته هاي اونا فهميدم كه چقدر خوشكلم مژه

اولين عكس مبينا يك ساعت بعد از تولد

آخه همشون مي گفتن واي چه نازه ، چه سفيده و ...

نزديكاي ظهر بود كه بابام اومد تو اتاق و كمي منو بوسيد و كمي حال مامان رو پرسيد و گفت كه مرخصيم مي تونيم بريم .

بعد از اون خانوم ايماني اومد و منو پيچوند توي پتو و در حين پچوندن به مامان و بابا توضيح مي داد كه وقتي مي خواين برين بيرون و يا در هر زمان چه كارايي رو بايد رعايت كنين كه من بيمار نشم خداي نكرده !

بعد از تمام شدن كارا و سفارشاي خانم ايماني مامان منو بغل گرفت و بعد از خداحافظي از پرستاراي بخش رفتيم از بيمارستان بيرون كه هم هواش تميز تر بود و هم از بيمارستان خيلي روشن تر بود البته روي صورت منو پوشونده بودن ها ولي از تغييرات به وجود اومده و از صداي شرشر كه مي اومد فهميدم داره بارون هم مياد .

سوار ماشين شديم و بعد از كلي تكون تكون خوردن و ... رسيديم خونه . تو خونه همه چي آماده بود رخت خواب من پهن شده و آماده بود و تا رسيديم منو گذاشتن تو رختخوابم كه بخوابم .

تازه خوابم برده بود كه يه صداي بلند و عجيب و غريب اومد ( صداي زنگ در ) و بعد از اون صداي دو تا خانوم اومد ، خاله معصومه و زن دايي سپيده بودن ، اول كه اومدن كمي با مامان و بابا دعوا كردن كه اين چه كاريه كه كردين ، چرا خبر ندادين كه ما زود بيايم و ... و بعدش اومدن سروقت من و گفتن همون حرفهاي پرستاراي بخش كه واي چه نازه ، چه خوشكله تو همين وقت بود كه من چون نمي تونستم حرف بزنم بهشون خوش آمدگويي كنم براشون خنديدم كه همه شون داشتن شاخ در مي آوردن كه من چطور به اين زودي مي خندم ولي خبر نداشتن كه من چه بچه ناز و سرحال و خوش خنده‌اي ام .

بعد از اونا دوباره اون صداي بلند اومد و بعد از چند لحظه دقيقاً همون حرفاي قبلي كه چرا خبر ندادين و ... اومد و آقاجون و مامان بزرگ و عمه معصومه وارد اتاق شدن و همشون منو ديدن و همون حرفا كه من نتونستنم جلوي خنده خودمو بگيرم و خنديدم و موجب تعجب اونا هم شدن . مامان بزرگ كهمعمولاً هميشه حرفي براي حالت هاي غير منتظره داره گفت كه مزدم قديم مي گفتن كه : دخترا هميشه سعي مي كنن تا روز چهلم خودشون با خنده خودشونو تو دل اطرافيان جا كنن .

خلاصه بعد از مدتي مامان بزرگ با خاله معصومه ، منو بردن تو يه اتاق كه گرم تر از اتاق قبلي بود و همه جاش پر بود از بخار آب و منو به صورت كامل شستن و آوردن بيرون ، آخيييي ، كلي راحت شدم و تمام خستگي اين چند ماه و اون يك شب بيمارستان از تنم در اومد ، بعدش هم لباسهاي خوشكلي كه مامانم  برام خريده بود رو تنم كردن و كمي شير خوردم و خوابيدم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)