عسلعسل، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

بهترين هديه خدا به مامان و بابا

روز پدر!

امروز روز پدر بود  همیشه شعبان یه بارم رمضااااااان  ایندفعه مامانی باباجون رو سورپرایز کرد بابام که مطمئن بود مامانی اصلاً یادش نیس که امروز روز پدره بعد از برگشت از اداره رفت تا استراحت کنه و مامانی به بهانه خرید گفت شما بخوابین من می رم کمی خرید دارم , بابایی هم کاملاً ریلکس و عادی قبول کرد و از فرط خستگی و خوشحال از  اینکه مجبور نیس با تنی خسته مامانی رو همراهی کنه از این فروشگاه به اون فروشگاه قبول کرد و رفت استراحت کنه , منم که همیشه منتظر اینجور موقعیتهام رفتم بغل بابایی و هر دو خوابیدیم با صدای زنگ در از خواب بیدار شدیم که دیدیم مامانی با دسته گل و کیک وارد خونه شد و روز پدر رو به بابایی تبریک گفت ، منم که ه...
23 ارديبهشت 1393

روز مادر

دوستان خوبین  باز مامانی سورپرایز شد!!!! امروز روز مامانی بود ( روز مادر),باباطبق معمول تمامی مناسبتها تو این چند روزه کاملاً حواس مامانی رو از تاریخ و ... پرت نگه داشته بود.  ما هر دومون خواب بودیم که بابایی ساعت  17:00 برعکس هر روز که بعد از ساعت 18:00 می اومد خونه ، زنگ در خونه رو به صدا در آورد!! ما دوتامونم از خواب پریدیم و تلو تلو خرون رفتیم دم در که دیدیم بابایی غرق در عرق و نفس نفس زنون با دسته گل و کیک و یه بسته گنده کادو پیچ شده دم در منتظره !!!! خلاصه بازم مامانی سورپرایز شد. اینام عکساشن:     ...
31 فروردين 1393

شیراااااااااااااااز

شب بعد از اتمام آتیش بازیهای عید کنار زاینده رود و کلی کیف کردن ، راهی شیراز شدیم و چهار روز اونجا بودیم ؛ تو این چهارروز واقعاً جاهای خیلی باشکوه و جالبی از تاریخ و تمدن ایران باستان که نشان دهنده عظمت و استادی ایرانیان بوده رو دیدیم ، بابا و مامان هر جایی که می رفتیم واقعاً کیف می کردن و هی بمن می گفتن که مبینا اینا رو تماشا کن و به یادت بسپر ؛ شاید زمانی که بزرگتر شدی این آثار در اثر گذر زمان و فرسایش و ... از بین برن و دیگه نتونی ببینیشون ، خوب نگاه کن و بیاد بسپر اینا چندتا از عکسای این بناهای زیبا هستن که برای یادگاری اینجا میذارمشون: مقبره کوروش بزرگ ؛  زمانیکه در مصر باستان شاهان مصر با زور شلاق و کشت و کشتار مردم برای خود...
2 فروردين 1393

عید نوروز 1393

امسال عید تصمیم گرفتیم که به یه مسافرت بریم و بدور از همه دغدغه های فکری و ... بریم و خوش بگذرونیم ، حالا گفتیم کجا بریم ، کجا نریم ؟ ... بریم شیرااااااااااز روز 29 اسفند صبح ساعت 5 صبح از تبریز راهی شدیم به طرف شیراز ساعت 9 شب بود که درست نیم ساعت قبل از تحویل سال نو کنار سی و سه پل اصفهان بین جمعیت داشتیم شادی می کردیم ! خیلی باحال بود ماجرا ، و نور افشانی می کردن و فشفشه و ... پرتاب میکردن خلاصه حدود دو ساعت اونجا بودیم و خیلی خوش گذشت اینم چندتا عکس  از بس با سرعت اومده بودیم که به لحظه تحویل سال کنار زاینده رود و کنار سی و سه پل باشیم که دیگه وقت نکردیم که شام بخوریم و اجباراً من که داشتم از گرسنگی می میردم نشستم تو حجره ه...
1 فروردين 1393

خدا رحم کرد !!!

امشب بعد از کلی بازی و شادی و ... یدونه بادکنک داشتم که داشتیم هر سه تا باهم بازی می کردیم ، که تو یه لحظه که بادکنک اومد طرف مامانی ، مامانم خواست از زیر بادکنک بزنه که بره بالا منم که داشتم شیرجه میزدم به طرفش که بگیرم و بدوم یه لحظه ناخن مامانی با صورتم تصادف کرد و بد جوری زخمی شدم ؛ فوراً چون خیلی ترسیده بودیم بابا و مامان بردنم بیمارستان چشم و اونجا بعد از معاینه گفتن خدا رو شکر چیزیش نشده و میتونین ببرینش خونه !!!     ...
15 اسفند 1392

چندتا عکس جدید

دوستان سلام یه چندوقت بود خیلی ازتوندور شده بودم به خاطر درسهای بابایی و یه سری مسایل دیگه که پیش اومده بود مدتی پست نذاشتم ولی دوباره اومدم و با قدرت برگشتم اینم چندتا عکس خوشکل ازخودم که زحمت آرایش اون به گردن خاله معصومه بوده که چند روزی رو افتخار داده و مهمون تشریف آورده خونه ما , عکاسش مامان و بابایی هستن ژستاش هم نصفه و نیمه از خودم و همه اس خلاصه          این عروسکم که خاله بزرگم برام خریده و خیلی دوسش دارم , اسمش عسله   ...
25 بهمن 1392

آدم برفی

چند وقت پیش عزیز جون ( مامان بابام ) مقداری مربای کدوتنبل به ما داده بود که هر کسی از اون می خورد خیلی خوشش می اومد و طالبش می شد ، دیروز همسایه روبروییمون خاله زهرا که خیلی دوسش دارم  ، برامون یدونه کدو تنبل گنده آورده بود ، مامانی هم گفت که اینو ببریم خونه عزیز و با این مربا درست کنیم که مقداریش رو به خودخاله زهرا بدیم و هم اینکه طریقه درست کردنش رو از عزیز جون یادبگیریم ؛ راه افتادیم و رفتیم خونه عزیز ، عزیز هم با کمک من و مامانی شروع کرد اول با قالب‌هایی که داشت به قالب زدن و شکل دادن کدوها که به این شکل در اومدن : بعدش هم تا صبح موندن تو یه محلول نمی دونم چی چی و فرداش تبدیل شدن به مربای خیی خیلی خوشمزه . صبح که از ...
22 بهمن 1392

عرووووسییییییییییی

امروز عروسی پسر عمه باباییه ، ازصبح همراه عزیز و مامانی و عمه جون مشغول تدارک و آمادگی برای حضور در عروسی بودیم .  خیلی خوش گذشت یه عروسی خوشگل با عروس و داماد خیلی خوشگلتر ، مخصوصاً برای من که از اول تا آخر عروسی پیش عروس داماد بودم و اون وسط مشغول رقص و شادی بودم ، خوشبخت بشن الهی خیلی خوش گذشت ، اینم عکس ماشین عروسشون. ...
1 مهر 1392

بازم شمال

از طرف اداره باباجون یک دوره آموزشی تو یکی از مراکز زیر نظر اداره باباجون که تو شهر چلوند آستارا هستش برگزار می شد که بایستی باباجون سه روز می رفت اونجا ، وقتی که اومد و تو خونه مطرح کرد ، مامانی گفت که نمی شه ما هم بیایم با شما ؟  باباجون که موقعیت رو خوب میدونست گفت که خیلی سعی کردیم ولی سوئیست خالی اونجا نیست که بشه خاناده رو هم برد و تو اکثر سوئیتها قراره که چند تااز همکاران با هم باشن تو دوره ، خلاصه فرداش بودکه باباجون تماس گرفت و گفت که سوئیت خالی رو جور کرده و با چند تا از همکاران صحبت کرده که اونها به جای دو نفر سه نفری تو اتاقها بمونن تا ما هم بتونیم بیایم و اونا که خیلی بابامو دوست دارن و احترام زیادی براش قایلن قبول کردن ...
24 شهريور 1392