عسلعسل، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

بهترين هديه خدا به مامان و بابا

مبعث

تعطيلي روز پنجشنبه كه به خاطر عيد مبعث بوده فرصت خوبي بود كه يه سري به خونه آقاجون اينا بزنيم كه به خاطر يه سري مسايل نتونسته بودن به مراسم تولد من بيان و هم از زخمي شدن ابروي من خبر  نداشتند كه چهارشنبه عصر راه افتاديم و جمعه عصر برگشتيم  خونه بابا بزرگ كه بريم ديگه نون من تو روغنه يه حياط بزرگ با گل و گياه و يه حوض و آزادي كامل   تو حياط يه حوض آب هست كه گرچه قديمي شده ولي باب دل بچه هاست من كه هر وقت برم اونجا پاتوقم سر حوضه عصرها که همه با هم جمع میشن تو حیاط و یه موکت بزرگ پهن می کنن و روش میشنن و ميوه مي خورن و گل ميگن و گل ميشنون خيلي به آدم حال ميده   ...
9 تير 1390

واي واي واي

امروز بابايي بعد از 4 روز مأموريت ساعت 19:30 به خونه رسيد ، ولي چه رسيدني كه با سر و وضع آشفته و رنگ پريده و ... خلاصه با يه بيماري ويروسي خيلي بد كه به قول خودش جنازه‌ش رو به زور به خونه رسونده بود ، من كه چند روز بود بابايي رو نديده بودم و چون هم كوچولو بودم و هم دلم كوووچووولووو بود خيلي دلم برا بابايي تنگ شده بود نمي تونستم خودم رو كنترل كنم و مدام از سرو كول بابايي بالا مي رفتم و به نظر خودم باهاش بازي مي كردم ولي مي ديدم كه داره اذيت ميشه ديگه كمتر اديتش كردم و رفتم و آروم نشستم تو بغلش ، خلاصه تا ساعت 21:00 چند بار بابايي با مشكل مواجه شد و بعد از اون ديگه ماماني طاقت نياورد و باهم بابايي رو به دكتر برديم و اونجا بعد از اينكه سه ...
2 تير 1390

مطالعه

من از همون اول عاشق مطالع بودم يادتونه بچه كه بودم مطالعه مي كردم اگه يادتون نيست اين عكسشه هنوز هم كه هنوزه عاشق كتاب و مطالعه هستم ببينيد :   به شما هم توصيه مي كنم كه حتماً در روز يه چند ساعتي رو به مطالعه كردن مطالب درسي گذشته و غير درسي و اطلاعات و ... اختصاص بدين . ...
28 خرداد 1390

مسافرت شمال

از اونجايي كه هم بابا و هم ماماني و از اونا بيشتر من ددري هستيم ( عاشق مسافرت ) بعد از اينكه از مسايل تولد من فارغ شديم ماجراي مسافرت به شمال شروع شد و تا بابايي بتونه يه جايي براي موندن رزرو كنه كمي طول كشيد تا اينكه يه هفته بعد از تولد من آماده شديم كه بريم شمال براي سه روز روز اول تو راهمون بعد از اردبيل يه جاي خوشگلي بود كه بابايي ما رو برد اونجا براي ناهار كه خيلي خوشگل بود بهش مي گفتن جنگل فندقلو واقعاً زيبا بود ولي چون كمي دير رسيده بوديم جاي باحالي براي نشستن پيدا نمي كرديم تا اينكه به انتهاي جنگل رفتيم و اونجا يه جاي خيلي باحال تر از خود جنگل رو ديديم كه اين عكساشه اول بابا و مامان ميترسيدن كه منو پياده كنن چون باد مي وزيد و...
4 خرداد 1390

روز دوم

امروز كم كم  كه هوا روشن شد و همه جا رو ديدم ، كمي آروم گرفتم و بعد از چند ساعت ديدم كه در اتاق به صدا در اومد و آوردن و برگه هاي حسابداري رو دادن دست بابام كه بره و هزينه‌ها رو حساب كنه و من موندم و مامانم . مامانم به همراه خانم ايماني كه اومده بود و آموزش مي داد كه چه جوري منو بيرون ببرن و چه جوري نگهم دارن و .. تو اين يكي دو ساعت كه بابام نبود تمام پرستاراي بخش هاي مختلف به هبهانه هاي جور واجور اومدن تو اتاق كه منو ببينن ، آخه من كه هنوز خودمو نديدم ولي از گفته هاي اونا فهميدم كه چقدر خوشكلم آخه همشون مي گفتن واي چه نازه ، چه سفيده و ... نزديكاي ظهر بود كه بابام اومد تو اتاق و كمي منو بوسيد و كمي حال مامان رو پر...
29 ارديبهشت 1390

تـــــــــــو لــــــــــــــد

ســــــــــــــــــــــلام امروز تولد منــههههههههههههههههههههههههههه از چند روز پيش شوي لباس آغاز شده و انواع و اقسام لباسهاي خوشگل و ناز تنم كردن و تا بيام حالشو ببرم از تنم در مي آوردن و يه جاي ديگه مي رفتيم و چندتا لباس ديگه انتخاب مي كرديم تازه يه چيز باحال اونقدر تو بغل بابا و مامان لباسهاي مختلف رو ديد زديم كه منم ياد گرفتم و تو هر مغازه‌ي لباس كه مي رفتيم من هم لباسا را دونه به دونه برمي داشتم و لاي اون يكي ها رو ديد مي زدم از صبح كه بيدار شديم تو خونه مون ول وله‌اي بر پا شده تازه تا نزديكياي ظهر كل خونه تر تميز شده و ... بعد از ظهر هم خاله مينو با دختراش اومدن خونه‌مون براي كمك كردن به تزيين خونه و آماده ...
28 ارديبهشت 1390

مسافرت به تكه اي از بهشت

ارديبهشت كه از بهترين ماههاي سال براي گشت و گذار تو اقليمهاي مختلف تو ايرانه تو يه مسافرت كوتاه رفتيم به طرف يكي از مناطق كم و رفت و آمد آذربايجان غربي به طرف شهرستان تكاب ( آخرين نقطه آذربايجان غربي ) تو راه نزديكياي شهر شاهين‌دژ يه منطقه خيلي زيبا جلب توجه مي كنه ما هم كه دنبال اين جور جاها بوديم با دست فغرمون خوب بابايي تا كنار ساحل آب رفتيم آخ چه كيفي كرديم همه مون اينم عكساش : من تازه از خواب بيدار شده بودم و تعادل نداشتم ولي كيف مي كردم از محيط خيلي خوبه   ...
20 ارديبهشت 1390

شيطوني رو از حد گذروندم

من امروز دقيقاً 11 ماهگي رو تموم كردم . واقعاً شيطون شدم ، اولاً كه راه افتادم يعني اگه به كمك ميز بلند شم مي تونم دور ميز بگردم ( سرپا ) و هر چي كه رو ميزه ره از بين ببرم و بعد از اون نوبت ميز بعدي ميشه مثل اين :         ...
28 فروردين 1390

پشت ميز نشيني مبينا

سلام دوستان اونقدر بزرگ شدم كه مي تونم پشت ميز ناهار خوري بشينم و همراه خانواده غذا بخورم ، اون اول اولا بابا و مامان كمي مي ترسيدن و صندلي رو اونقدر به ميز فشار ميدادن كه زياد نمي تونستم وول بخورم ولي بعدها كه هم تجربه من بيشتر شد و هم بهم اعتماد بيشتري پيدا كردن راحت تر ميشينم پشت ميز و گاهاي هم روي صندلي مي ايستم و با شلوغي هاي خاص خودم غذا مي خورم . تازه از همه بيشتر سيب زميني سرخ كرده كه كمي هم نرم باشه خوراكمه ديگه كه نگو و نپرس     ...
17 فروردين 1390