عسلعسل، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

بهترين هديه خدا به مامان و بابا

مبينا و زمستان

فصل زمستون شده و هوا خيلي سرد شده ، واسه اينكه آدما سرما نخورن بايد لباسهاي زخيم و گرم بپوشن تا سرما نخورن و مجبور نشن برن دكتر براشون آمپول بزنه ! امروز مي خواستيم واسه ناهار بريم بيرون واسه همين هم شال و كلاه كرديم و زديم بيرون تا هم حال و هوامون تازه شه و هم يه ناهار چرب چيلي بزنيم تو رگ !!! مامان بابا واسم يه پالتوي خيلي خوشكل خريدن كه من خيلي ازش خوشم مياد و هر وقت هم مي گن مبينا بريم دردر فوري ميرم و از تو كمد اونو با شال و كلاهم ورش مي دارم و ميام وسط پذيرايي و داد مي زنيم بريييم ! و وقتي كه بابايي مي پرسه كجا من ميگم دردر بعد بابايي مي پرسه با چي ؟ من هم فوراً ميگم با ماشين تازه بابايي ول كن قضيه نيست كه بعدش مي پرسه كه از كدوم ط...
18 آذر 1390

ماه محرم

با سلام به همه دوستان ماه محرم شده و بابا و مامان لباس سياه پوشيدن و من هم خيلي دوست داشتم كه براي گرامي داشت شهداي كربلا ، لباس سياه بپوشم واسه همين هم به همبن نيت ماماني رفت و يه لباس سياه خوشكل برام خريد و آورد و تنم كرد . امروز روز عاشوراست و ما مي خوايم بريم بيرون و دسته هاي عزاداري رو ببينيم .   ...
15 آذر 1390

بازديد از يكي از عجايب خلقت

ما به خاطر كار اداري كه بابام داشت واسه سه روز رفتيم شهرستان تكاب از توابع استان آذربايجان غربي اونجا روز شنبه بعد از ظهر پاشديم رفتيم به يه جايي كه اسمش در زبان محلي بهش ( چملي ) ميگن كه اطلاعات دقيقش رو پايين براتون مي نويسم : چمن متحرک شهرستان تکاب یکی از دیدنی ترین و منحصر بفرد ترین جاذبه های گردشگری طبیعی استان آذربایجانغربی در ایام نوروزوفصل بهار محسوب می گردد. چمن متحرک که در زبان محلی به "چملی"یا "چملی گل" معروف است یکی از آثار طبیعی شگفت انگیز شهرستان تکاب به شمار می رود و هرسال در فصل های بهار و تابستان بسیاری از علاقمندان مناطق طبیعی و گردشگری را بسوی خود جذب می نماید. چمن متحرک در 15 کیلومتری شهرستان تکاب در نزدیک...
15 شهريور 1390

دوچرخهههههههههههههههههههه

سلام دوستان   چند روز بود كه خيلي از دوچرخه پسر همسايه كه هر روز مي اومد و تو سالن دوچرخه سواري مي كرد خوشم اومده بود و گه گاه گير ميدادم كه منو سوار دوچرخه كنند ، اين پسره هم از اون پسراي حسود بود و اصلاً هر قت صداي منو تو سالن مي‌شنيد فوراً از ترس اينكه به دوچرخه اش دست نزنم مي اومد تو سالن و من هم نمي تونستم با دوچرخه‌اش بازي كنم ، امروز ديگه جونم به لبم رسيده بود از بيرون كه با ماماني رفته بوديم خريد برگشتيم من ديدم كه دوچرخه تو سالن و هيچ كس اونجا نيست من هم فوراً رفتم طرف دوچرخه و از مامانم خواستم كه منو سوار دوچرخه كنه ولي مامانم قبول نكرد و من و با چشم گريون برد خونه و گفت كه نبايد به مال مرد...
5 شهريور 1390

توللللللللللد مامانييييييييييييييي

سلام به همه دوستان خوبم امروز از اون روزهاست ، تولد ماماني . و جالبترين قسمتش اينه كه ماماني اصلاً يادش نيست كه امروز چه روزيه ! با توجه به اينكه تو ماه رمضان هستيم و اداره بابايي كمي زودتر از هميشه تعطيل ميشه و بابايي معمولاً چون فرصت زيادي داره كه براي اضافه كاري بمونه در نتيجه تا ساعت 17:00 معمولاً منتظر بابايي نمي شيم و تازه بعد از اونه كه وقتي ما از خواب بيدار شديم يادمون ميافته كه بابايي بيچاره نيست ! خلاصه ساعت دور و بره 19:00 شد اما از بابايي  خبري نشد و ماماني كه از دست من و نق زدنهاي من خسته شده بود و از طرفي قرار بود كه امروز بابايي ما رو براي خريد ببره بيرون ( البته صرفاً جهت پرت كردن حواس ماماني ) خلاصه ماماني ساعت ...
1 شهريور 1390

كمك مبينا به ماماني

سلام من خيلي ني‌ني نازي شدم و همش دوست دارم تو كاراي خونه به مامان و بابا كمك كنم . امروز هم يكي از اون روزهاست ، ماماني لباسهاي چرك رو تو ماشين لباسشويي ريخته بود و بعدش چون كارش زياد بود نمي رسيد كه لباسا رو از ماشين در بياره واسه همين هم من كمكش كردم ! اول ماشين رو خاموش مي كنم   بعدش درش رو باز مي كنم بعداً لباسها رو از ماشين در ميارم تا آخرش بايد مطمئن بشم كه چيزي اون تو نمونده ...
17 مرداد 1390

تب كردن مبينا

اوايل شب بود كه رفتيم بخوابيم نصفه هاي شب بود كه من كم كم ديدم تنم مثل آتيش داره مي سوزه كمي تحمل كردم بعد ديدم كه نمي شه در نتيجه با زاري كه كردم ماماني كه تخت من بغل دست اوناست بيدار شد و منو بغل كرد تا دوباره بخوابونه ولي هرچي خوابيدم چيزاي عجيب و غريبي ديدم و بيدار شدم كه ماماني متوجه شد من تب دارم و آوردن و پاشوره ام كردن و تا صبح كمي تونستم بخوابم ولي صبح اول صبح همراه بابايي رفتيم دكتر . آقاي دكتر كه خيلي مهربون بود و با خندوندن من ، من رو معاينه كرد و بعداً گفت كه عامل ويروسي است و تا مي تونين مايعات مصرف كنين ، خلاصه بعد از اون اومديم خونه و تا دو روز ديگه خوب شدم و رفت پي كارش .   ...
8 مرداد 1390

آب بازي چه حالي ميده

من عاشق آب بازي ام تو خونه آقاجون اينا كه بودم هر روز كارم آب بازي تو حياط بود و به خونه خودمون كه اومديم تقريباً چيزي شبيه به آب بازي حياط آقاجونينا تو حموم پيدا كردم و هر وقت حوصله‌ام سر رفت مي رم و آب بازي مي كنم     ...
15 تير 1390