عسلعسل، تا این لحظه: 14 سال و 2 روز سن داره

بهترين هديه خدا به مامان و بابا

هنرهای تجسمی من

چند تا از هنر نمایی های من که توسط وسایل کاملاً ابتدایی و ساده انجام دادم و باباجون به تصویر کشیده رو به شما هم نشونمیدم نقاشی با چوب بستنی ها کف اتاقم که از راست به چپ  شامل  : یک درخت خوشگل ، یه خونه ، دوتاکووه ، سبزه و چمن باغ پشت خونه ساخت اشیایی با خمیر بازی دستبند یا ساعت یه گل که روش داره از ابر بارون میباره این گلش :   اینم ابرش که داره بارون میباره: ...
18 مرداد 1393

تولد 4 سالگیم

امروز تولد منه  امروز من چهارساله میشم ، وای چقدر بزرگ شدم من!!!! امروز از صبح تو خونمون ولوله س ، خاله مینو و دختراش صبا و نساء از صبح تو خونمونن ، بابایی مشغول تزیین خونه‌س و خلاصه شور و شوقی برپاس تو خونه  عصر که شد تموم مهمونام اومدن و یک سر و صدا و قشرقی بپا بود که کل آپارتمان به لرزه در اومده بود خلاصه خیلی خوش گذشت. این عکس کیکم که خودم انتخاب کردم و چند روز پیش که رفته بودیم برای سفارشش گیر دادم که من کیک توت فرنگی میخوام ، انصافاً هم عجب کیک خوشگل و خوشمزه ای شده بود:     اینم از عکس کادوهااام:     اینم که بعد از مراسم دیگههههههه : ...
28 ارديبهشت 1393

روز پدر!

امروز روز پدر بود  همیشه شعبان یه بارم رمضااااااان  ایندفعه مامانی باباجون رو سورپرایز کرد بابام که مطمئن بود مامانی اصلاً یادش نیس که امروز روز پدره بعد از برگشت از اداره رفت تا استراحت کنه و مامانی به بهانه خرید گفت شما بخوابین من می رم کمی خرید دارم , بابایی هم کاملاً ریلکس و عادی قبول کرد و از فرط خستگی و خوشحال از  اینکه مجبور نیس با تنی خسته مامانی رو همراهی کنه از این فروشگاه به اون فروشگاه قبول کرد و رفت استراحت کنه , منم که همیشه منتظر اینجور موقعیتهام رفتم بغل بابایی و هر دو خوابیدیم با صدای زنگ در از خواب بیدار شدیم که دیدیم مامانی با دسته گل و کیک وارد خونه شد و روز پدر رو به بابایی تبریک گفت ، منم که ه...
23 ارديبهشت 1393

روز مادر

دوستان خوبین  باز مامانی سورپرایز شد!!!! امروز روز مامانی بود ( روز مادر),باباطبق معمول تمامی مناسبتها تو این چند روزه کاملاً حواس مامانی رو از تاریخ و ... پرت نگه داشته بود.  ما هر دومون خواب بودیم که بابایی ساعت  17:00 برعکس هر روز که بعد از ساعت 18:00 می اومد خونه ، زنگ در خونه رو به صدا در آورد!! ما دوتامونم از خواب پریدیم و تلو تلو خرون رفتیم دم در که دیدیم بابایی غرق در عرق و نفس نفس زنون با دسته گل و کیک و یه بسته گنده کادو پیچ شده دم در منتظره !!!! خلاصه بازم مامانی سورپرایز شد. اینام عکساشن:     ...
31 فروردين 1393

شیراااااااااااااااز

شب بعد از اتمام آتیش بازیهای عید کنار زاینده رود و کلی کیف کردن ، راهی شیراز شدیم و چهار روز اونجا بودیم ؛ تو این چهارروز واقعاً جاهای خیلی باشکوه و جالبی از تاریخ و تمدن ایران باستان که نشان دهنده عظمت و استادی ایرانیان بوده رو دیدیم ، بابا و مامان هر جایی که می رفتیم واقعاً کیف می کردن و هی بمن می گفتن که مبینا اینا رو تماشا کن و به یادت بسپر ؛ شاید زمانی که بزرگتر شدی این آثار در اثر گذر زمان و فرسایش و ... از بین برن و دیگه نتونی ببینیشون ، خوب نگاه کن و بیاد بسپر اینا چندتا از عکسای این بناهای زیبا هستن که برای یادگاری اینجا میذارمشون: مقبره کوروش بزرگ ؛  زمانیکه در مصر باستان شاهان مصر با زور شلاق و کشت و کشتار مردم برای خود...
2 فروردين 1393

عید نوروز 1393

امسال عید تصمیم گرفتیم که به یه مسافرت بریم و بدور از همه دغدغه های فکری و ... بریم و خوش بگذرونیم ، حالا گفتیم کجا بریم ، کجا نریم ؟ ... بریم شیرااااااااااز روز 29 اسفند صبح ساعت 5 صبح از تبریز راهی شدیم به طرف شیراز ساعت 9 شب بود که درست نیم ساعت قبل از تحویل سال نو کنار سی و سه پل اصفهان بین جمعیت داشتیم شادی می کردیم ! خیلی باحال بود ماجرا ، و نور افشانی می کردن و فشفشه و ... پرتاب میکردن خلاصه حدود دو ساعت اونجا بودیم و خیلی خوش گذشت اینم چندتا عکس  از بس با سرعت اومده بودیم که به لحظه تحویل سال کنار زاینده رود و کنار سی و سه پل باشیم که دیگه وقت نکردیم که شام بخوریم و اجباراً من که داشتم از گرسنگی می میردم نشستم تو حجره ه...
1 فروردين 1393

خدا رحم کرد !!!

امشب بعد از کلی بازی و شادی و ... یدونه بادکنک داشتم که داشتیم هر سه تا باهم بازی می کردیم ، که تو یه لحظه که بادکنک اومد طرف مامانی ، مامانم خواست از زیر بادکنک بزنه که بره بالا منم که داشتم شیرجه میزدم به طرفش که بگیرم و بدوم یه لحظه ناخن مامانی با صورتم تصادف کرد و بد جوری زخمی شدم ؛ فوراً چون خیلی ترسیده بودیم بابا و مامان بردنم بیمارستان چشم و اونجا بعد از معاینه گفتن خدا رو شکر چیزیش نشده و میتونین ببرینش خونه !!!     ...
15 اسفند 1392