عسلعسل، تا این لحظه: 14 سال و 2 روز سن داره

بهترين هديه خدا به مامان و بابا

روز مادر

سلام دوستان  امروز روز مادره  بابایی طبق معمول هر مناسبتی که پیش رو باشه و مامانی هم طبق معمول یادش نیس که چه خبره !!! امروز بازم مامانی رو سرپرایز کرد . ببینین چهدسته گل زیبای خریده بود .        ...
11 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

سلام دوستان دوباره بعد از کلی دوری از شما و این سایت باز هم برگشتم . بعد از چندین سال مجتمع تفریحی محمود آباد برای باباجون تعلق گرفت و ما آماده شدیم تا به اونجا بریم . بعد از اینکه شب رو تو تهران موندیم فردای اون روز به طرف محمودآباد براه افتادیم چون طبق معمول با کلی گشت و گذار و توقف های بین راهی به طرف محمود آباد رفتیم طرفهای شب بعد از ساعت 21 به مجتمع تفریحی محمود آباد رسیدیم . شب بعد از رسیدن و دریافت کارت اقامت و ... به طرف محل اقامتمون براه افتادیم . چون خیلی خسته بودیم شام رو خوردیم و خوابیدیم . صبح که بیدار شدیم با یک صحنه خیلی جالب که بیشتر شبیه بهشت بود مواجه شدیم . وای چه جای باحالی بوووووود . نیگا کنین : ...
1 ارديبهشت 1392

مسافرت شمال

چند وقتی که بدجوری شمال خونمون کم شده بود و بدجوری هوای شمال رفتن به سرمون زده بود این بود که بابایی هماهنگی های لازم رو انجام داد تا ما چند روزی هم که تعطیل بود بتونیم بریم و از هوای پاک و طبیعت شمال لذت ببریم . کنار دریا واقعاً جاتو خالی بود ولی از شانس ما هوا خیلی سرد ( خنک نه ها ) بود و همش با کاپشن و سوئیشرت و ... بایستی می بودیم و نتونستیم اونجوری که باید و شاید از دریا لذت ببریم ولی واقعاً صدای آب آرامش بخشه برای هر کسی در هر شرایطی واقعاً خوبه ای که یادش به خیر الان هم که دارم این مطالب رو می نویسم صدای موجهای آرام و یکنواخت آب تو گوشم دارن زنگ میزنن دستامو ببینین , واقعتش اینه که بابا و مامانی هرکاری کردن نتونستن هیجان م...
22 فروردين 1392

بدون عنوان

دوستان گلم سلام بعد از مدتها بالاخره تو تبریز هم برف خوشگل بارید , برف از دیشب تا نزدیکیای صبح یک ریز  بارید و ماهم که عاشق برف و برف بازیم رفتیم به یکی از پارکهای نزدیک خونمون تا یکمی برف بازی کنیم , اینم عکساش ای کاش میشد که تو این سایت فیلم هم بذاریم , چون این گوله برف رو که می بینین به اضافه چندتای دیگه رو حواله باباجون که داشت ازمون عکس میگرفت کردم و اونم که استاد برف بازیه دیگه امون من و مامان رو گرفت مثل رگبار فقط گوله های برف بود که از آسمون به طرفمون می بارید , اونقدر بابایی سریع گلوله برف درست می کرد و هدف میگرفت و پرتاب می کرد که من و مامانی باهم نمی تونستیم جواب گلوله هاش و بدیم خلاصه بعد از کلی بازی و خنده و ....
12 بهمن 1391

اولین نقاشی های مبینا

سلام دوستان بعد از کلی خط خطی کردن کاغذهای جور واجور و خرابکاریهای دیگه کم کم می تونیم ذهنم رو رو کاغذ و قلم متمرکز کنم و توارشات ذهنی و تصاویر ذهنی ام رو با یاری خداوند تجسم کنم و رو کاغذ بیارم ببینین چه خوشکلند ؟       ...
3 آذر 1391

نماز خواندن مبینا

امروز بعد از مدتها که بابا و مامان رو هر روز میدیدم که دارن نماز می خونن و منم حرکات اونا تقلید می کردم مامانم برام یه چادر خوشگل دوخت که باهاش نماز بخونم . ببینید با چادر چه قدر ناز میشم .   ...
15 مرداد 1391