عسلعسل، تا این لحظه: 14 سال و 2 روز سن داره

بهترين هديه خدا به مامان و بابا

چندتا عکس جدید

دوستان سلام یه چندوقت بود خیلی ازتوندور شده بودم به خاطر درسهای بابایی و یه سری مسایل دیگه که پیش اومده بود مدتی پست نذاشتم ولی دوباره اومدم و با قدرت برگشتم اینم چندتا عکس خوشکل ازخودم که زحمت آرایش اون به گردن خاله معصومه بوده که چند روزی رو افتخار داده و مهمون تشریف آورده خونه ما , عکاسش مامان و بابایی هستن ژستاش هم نصفه و نیمه از خودم و همه اس خلاصه          این عروسکم که خاله بزرگم برام خریده و خیلی دوسش دارم , اسمش عسله   ...
25 بهمن 1392

آدم برفی

چند وقت پیش عزیز جون ( مامان بابام ) مقداری مربای کدوتنبل به ما داده بود که هر کسی از اون می خورد خیلی خوشش می اومد و طالبش می شد ، دیروز همسایه روبروییمون خاله زهرا که خیلی دوسش دارم  ، برامون یدونه کدو تنبل گنده آورده بود ، مامانی هم گفت که اینو ببریم خونه عزیز و با این مربا درست کنیم که مقداریش رو به خودخاله زهرا بدیم و هم اینکه طریقه درست کردنش رو از عزیز جون یادبگیریم ؛ راه افتادیم و رفتیم خونه عزیز ، عزیز هم با کمک من و مامانی شروع کرد اول با قالب‌هایی که داشت به قالب زدن و شکل دادن کدوها که به این شکل در اومدن : بعدش هم تا صبح موندن تو یه محلول نمی دونم چی چی و فرداش تبدیل شدن به مربای خیی خیلی خوشمزه . صبح که از ...
22 بهمن 1392

عرووووسییییییییییی

امروز عروسی پسر عمه باباییه ، ازصبح همراه عزیز و مامانی و عمه جون مشغول تدارک و آمادگی برای حضور در عروسی بودیم .  خیلی خوش گذشت یه عروسی خوشگل با عروس و داماد خیلی خوشگلتر ، مخصوصاً برای من که از اول تا آخر عروسی پیش عروس داماد بودم و اون وسط مشغول رقص و شادی بودم ، خوشبخت بشن الهی خیلی خوش گذشت ، اینم عکس ماشین عروسشون. ...
1 مهر 1392

بازم شمال

از طرف اداره باباجون یک دوره آموزشی تو یکی از مراکز زیر نظر اداره باباجون که تو شهر چلوند آستارا هستش برگزار می شد که بایستی باباجون سه روز می رفت اونجا ، وقتی که اومد و تو خونه مطرح کرد ، مامانی گفت که نمی شه ما هم بیایم با شما ؟  باباجون که موقعیت رو خوب میدونست گفت که خیلی سعی کردیم ولی سوئیست خالی اونجا نیست که بشه خاناده رو هم برد و تو اکثر سوئیتها قراره که چند تااز همکاران با هم باشن تو دوره ، خلاصه فرداش بودکه باباجون تماس گرفت و گفت که سوئیت خالی رو جور کرده و با چند تا از همکاران صحبت کرده که اونها به جای دو نفر سه نفری تو اتاقها بمونن تا ما هم بتونیم بیایم و اونا که خیلی بابامو دوست دارن و احترام زیادی براش قایلن قبول کردن ...
24 شهريور 1392

یک مسافرت یه هویی

سلام دوستان شب همراه هم نشسته بودیم و داشتیم فیلم می دیدیم که تلفن باباجون زنگ خورد ، بعد از اینکه باباجون پشت تلفن کلی سلام و علیک و شوخی و بگو بخند کردن ، کم کم دیدیم مسیرصحبتها عوض شد به آدرس دادن و مسافرت و چرا نمی آیم و ...  ما که از تعجب و کمی فضولی چشامون داشت از حدقه درمی اومد بعد از  تموم شدن تلفن بابا جون چشمای اونم دست کمی از چشمای نداشت ، بابا جونبا همون حالت اومد و نشست و گفت که یکی از آقای .... بود ، میگفت که از اداره شون یک سهمیه ویلای دو خوابه تو انزلی براش اختصاص دادن میخواست ببینه که تمایل داریم باهاشون بریم اونجا یا نه ؟!!!!! ما که اصولاً اهل مسافرت هستیم و منتظر یه بهانه برای مسافرت همگی تعجب و موا...
10 شهريور 1392

تولد مامانی

بازم یه مناسبت دیگه شد و مامانی بی خبر از همه جا سورپرایز شد : امروز تولد مامانمه ؛ طبق معمول بازم مامانی کاملاً یادش رفته بود که امروز اول شهریوره , البته اینم بگم هااا ، بابایی هم خوب بلده چطوری حواس مامانی رو پرت کنه و معمولاً از یه هفته قلبش اصلاً در مورد مناسبتها ، تاریخ و اینجور چیزا هیچ حرفی نمی زنه و تا میتونه از چیزایی حرف میزنه فکر مامانی کاملاً از موضوعات جاری روز پرت بشه و درست در روز حساس اول روی اعصاب مامانی کمی را میره ـ مثلاً بجاری اینکه سر موقع هر روز به خونه بیاد با یکیدو ساعت تأخیر می آد و ... دیگه ، خلاصه امروز بازهم موفق شد مامانی رو سورپرایز کنه با این دسته گل زیبا و کیک و کادوی خوشکلش :    ...
1 شهريور 1392

تولد سه سالگیم

تولد تولد تولدم مبارک  امروز تولدمه  خوبین شما ؟ چه خبرا ؟ امروز تولد منه , امروز سه سالم تموم میشه و دارم هز روز بزرگتر میشم و از این دنیا چیزای بیشتری یاد میگیرم .  امروز تولد منه ؛ باباجونم رفته یه کیک خوشگلتر و بزرگتر از کیک پارسالی برام سفارش داده و خریده و آورده ؛ منم دوستامو دعوت کردم بیان با هم دور هم باشیم و تولد بگیریم  امروز تولد منه هاااااااااااااااا :  جای همتون خالی از عصر تانصف شب فقط  بپر بپر و شادی و جیغ و هورا بود خونمون کل آپارتمان رو گذاشته بودیم رو سرمون .         ...
28 ارديبهشت 1392