عسلعسل، تا این لحظه: 14 سال و 2 روز سن داره

بهترين هديه خدا به مامان و بابا

كمك مبينا به ماماني

سلام من خيلي ني‌ني نازي شدم و همش دوست دارم تو كاراي خونه به مامان و بابا كمك كنم . امروز هم يكي از اون روزهاست ، ماماني لباسهاي چرك رو تو ماشين لباسشويي ريخته بود و بعدش چون كارش زياد بود نمي رسيد كه لباسا رو از ماشين در بياره واسه همين هم من كمكش كردم ! اول ماشين رو خاموش مي كنم   بعدش درش رو باز مي كنم بعداً لباسها رو از ماشين در ميارم تا آخرش بايد مطمئن بشم كه چيزي اون تو نمونده ...
17 مرداد 1390

تب كردن مبينا

اوايل شب بود كه رفتيم بخوابيم نصفه هاي شب بود كه من كم كم ديدم تنم مثل آتيش داره مي سوزه كمي تحمل كردم بعد ديدم كه نمي شه در نتيجه با زاري كه كردم ماماني كه تخت من بغل دست اوناست بيدار شد و منو بغل كرد تا دوباره بخوابونه ولي هرچي خوابيدم چيزاي عجيب و غريبي ديدم و بيدار شدم كه ماماني متوجه شد من تب دارم و آوردن و پاشوره ام كردن و تا صبح كمي تونستم بخوابم ولي صبح اول صبح همراه بابايي رفتيم دكتر . آقاي دكتر كه خيلي مهربون بود و با خندوندن من ، من رو معاينه كرد و بعداً گفت كه عامل ويروسي است و تا مي تونين مايعات مصرف كنين ، خلاصه بعد از اون اومديم خونه و تا دو روز ديگه خوب شدم و رفت پي كارش .   ...
8 مرداد 1390

آب بازي چه حالي ميده

من عاشق آب بازي ام تو خونه آقاجون اينا كه بودم هر روز كارم آب بازي تو حياط بود و به خونه خودمون كه اومديم تقريباً چيزي شبيه به آب بازي حياط آقاجونينا تو حموم پيدا كردم و هر وقت حوصله‌ام سر رفت مي رم و آب بازي مي كنم     ...
15 تير 1390

مبعث

تعطيلي روز پنجشنبه كه به خاطر عيد مبعث بوده فرصت خوبي بود كه يه سري به خونه آقاجون اينا بزنيم كه به خاطر يه سري مسايل نتونسته بودن به مراسم تولد من بيان و هم از زخمي شدن ابروي من خبر  نداشتند كه چهارشنبه عصر راه افتاديم و جمعه عصر برگشتيم  خونه بابا بزرگ كه بريم ديگه نون من تو روغنه يه حياط بزرگ با گل و گياه و يه حوض و آزادي كامل   تو حياط يه حوض آب هست كه گرچه قديمي شده ولي باب دل بچه هاست من كه هر وقت برم اونجا پاتوقم سر حوضه عصرها که همه با هم جمع میشن تو حیاط و یه موکت بزرگ پهن می کنن و روش میشنن و ميوه مي خورن و گل ميگن و گل ميشنون خيلي به آدم حال ميده   ...
9 تير 1390

واي واي واي

امروز بابايي بعد از 4 روز مأموريت ساعت 19:30 به خونه رسيد ، ولي چه رسيدني كه با سر و وضع آشفته و رنگ پريده و ... خلاصه با يه بيماري ويروسي خيلي بد كه به قول خودش جنازه‌ش رو به زور به خونه رسونده بود ، من كه چند روز بود بابايي رو نديده بودم و چون هم كوچولو بودم و هم دلم كوووچووولووو بود خيلي دلم برا بابايي تنگ شده بود نمي تونستم خودم رو كنترل كنم و مدام از سرو كول بابايي بالا مي رفتم و به نظر خودم باهاش بازي مي كردم ولي مي ديدم كه داره اذيت ميشه ديگه كمتر اديتش كردم و رفتم و آروم نشستم تو بغلش ، خلاصه تا ساعت 21:00 چند بار بابايي با مشكل مواجه شد و بعد از اون ديگه ماماني طاقت نياورد و باهم بابايي رو به دكتر برديم و اونجا بعد از اينكه سه ...
2 تير 1390

مطالعه

من از همون اول عاشق مطالع بودم يادتونه بچه كه بودم مطالعه مي كردم اگه يادتون نيست اين عكسشه هنوز هم كه هنوزه عاشق كتاب و مطالعه هستم ببينيد :   به شما هم توصيه مي كنم كه حتماً در روز يه چند ساعتي رو به مطالعه كردن مطالب درسي گذشته و غير درسي و اطلاعات و ... اختصاص بدين . ...
28 خرداد 1390

مسافرت شمال

از اونجايي كه هم بابا و هم ماماني و از اونا بيشتر من ددري هستيم ( عاشق مسافرت ) بعد از اينكه از مسايل تولد من فارغ شديم ماجراي مسافرت به شمال شروع شد و تا بابايي بتونه يه جايي براي موندن رزرو كنه كمي طول كشيد تا اينكه يه هفته بعد از تولد من آماده شديم كه بريم شمال براي سه روز روز اول تو راهمون بعد از اردبيل يه جاي خوشگلي بود كه بابايي ما رو برد اونجا براي ناهار كه خيلي خوشگل بود بهش مي گفتن جنگل فندقلو واقعاً زيبا بود ولي چون كمي دير رسيده بوديم جاي باحالي براي نشستن پيدا نمي كرديم تا اينكه به انتهاي جنگل رفتيم و اونجا يه جاي خيلي باحال تر از خود جنگل رو ديديم كه اين عكساشه اول بابا و مامان ميترسيدن كه منو پياده كنن چون باد مي وزيد و...
4 خرداد 1390